کد مطلب: ۶۴۷۹
تعداد بازدید: ۱۶۲
تاریخ انتشار : ۲۲ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۴۸
گفتارهای اخلاقی و اجتماعی | ۲۸
هر موجود مادی، دو وجهه دارد؛ جهت فعلیت و ثَبات او؛ یعنی صورت فعلیه‌ی که عارض بر او که حافظ اوست و دیگری جهت قوّه و لیاقت ترقی و از این صورت به صورت دیگر آمدن و رسیدن به کمال ثانوی، بعد از کمال اوّل را حرکت نامند. گندم، وجودی دارد فعلی که همان صورت دانه‌ی گندم است که ارزشش این است که می‌شود آن را آسیاب کرده، نان پخت و علاوه بر این، قوّه و لیاقتی هم دارد که زیر خاک پنهان شود و از آن بوته‌ای روییده و گندم بدهد.

فصل هفتم:  امر به معروف  و  نهی از منکر | ۲

 

بیان حق با پشتوانه‌ی ایمان


«سعید بن جبیر» را نزد «حَجّاج بن یوسف» بردند. او حق را گفت و وحشت نکرد؛ در حالی که در آن زمان، 120 هزار نفر در زندان حَجّاج بودند! مردان حق و حقیقت ترسی ندارند، چون دلشان به خداوند عالَم و عالَم غیب، گره خورده و با آن ارتباط دارند.
آن‌ها کسانی هستند که ایمان آورده‌اند و دل‌هایشان به یاد خدا مطمئن (و آرام) است آگاه باشید، تنها با یاد خدا دل‌ها آرامش می‌یابد.[1]
حَجّاج به او گفت: شنیده‌ام علی(ع) را دوست داری؟ گفت: راست است، چون بهتر از علی سراغ ندارم. مثل علی را به من نشان بده تا او را دوست داشته باشم! گفت: شنیده‌ام مردم را به علی بن الحسین دعوت می‌کنی؟ گفت: آیا مردم دین می‌خواهند یا نه؟ گفت: بله. گفت: پس باید شخصی مشکلات آن‌ها را حل کند. اگر می‌توانی تو مشکلات دینی آن‌ها را حل کن تا مردم را پیش تو فرستم! گفت: تو سعید نیستی، بلکه شقی هستی. جواب داد: مادرم مرا سعید نامید، اما اسم تأثیر ندارد؛ آنچه مهم است عمل است. تو هر چه خواهی بخوان. گفت: عقیده‌ات درباره‌ی عمر و ابوبکر چیست؟ جواب داد: عقیده‌ی من در آن‌ها اثری ندارد؛ خوب باشند یا بد. پرسید: در بهشت هستند یا در جهنم؟ گفت: نَه در بهشت و نه در جهنم، تا قیامت به حسابشان رسیدگی شود. پرسید: عقیده‌ات درباره‌ی من چیست؟ گفت: عقیده‌ی من عقیده‌ی قرآن است:
به عصر سوگند، که انسان‌ها همه در زیانند، مگر کسانی که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده‌اند و یکدیگر را به حق سفارش کرده و یکدیگر را به شکیبایی و استقامت توصیه نموده‌اند![2]
گفت: عَجَب! گویا من تا حال این آیات را نشنیده بودم! جواب داد: شنیده بودی، ولی تأمل نکرده بودی. ای حجّاج! به قدری ظلم کن که بتوانی جواب دهی! از تو بزرگ‌تر و ظالم‌تر بسیار بودند، اما از اعمال خود نتیجه‌ای غیر از شقاوت نبردند. فرعون و شَدّاد با آن همه ظلم و سلطنت کجا هستند؟ حَجّاج گفت: حالا که حرف خود را زدی، تو را می‌کشم! جواب داد: حمد خدای را که حرفم را زدم، بعد از آن باکی از کشته شدن ندارم، شاید حرف من اثر خود را گذاشته باشد. پرسید: دوست داری چگونه کشته شَوی؟ جواب داد: رو به کعبه، چون قبله‌ی من است. گفت: من تو را پشت به قبله خواهم کشت! گفت: آن قبله‌ی نماز من است:
و به هر سو رو کنید، خدا آن‌جاست! خداوند بی‌نیاز و داناست.[3]
گفت: بلکه من تو را بر زمین زده، می‌کشم. گفت: باکی ندارم، زیرا من از خاک هستم و باز هم معادم به خاک است:
ما شما را از آن [زمین] آفریدیم و در آن باز می‌گردانیم و بار دیگر [در قیامت] شما را از آن بیرون می‌آوریم.[4]
وقتی که من و تو سر از خاک برداریم در میزان عدل سلطان حقیقی، دادخواهی می‌کنم؛ هر چه می‌خواهی بکن. حَجّاج! به حکومت خود غِرّه مشو، چرا که چند روز بیش در این مَسند نیستی و تو هم به من ملحق خواهی شد. وعده‌ی من و تو روز قیامت. ببینم آن‌جا هم می‌توانی از چنگ عدالت فرار کنی. سرانجام حجّاج دستور داد سر از تن سعید بن جبیر جدا کنند.[5] واقعاً این‌گونه اشخاص را می‌توان مؤمن واقعی نامید. ببینید شَجاعت و شهامت و مردانگی تا چه حد، نه از مرگ وحشت دارند و نه از حبس! حکومت اسلامی نیز باید این چنین باشد؛ یعنی با تربیت مردم جامعه، روحیه‌ی شَجاعت و شهامت و مردانگی را در بین ملت و امت اسلام ترویج دهد و برای این کار ابتدا حاکمان و دولت‌مردان خود باید چنین باشند.


استقامت در حق‌جویی


إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنا اللهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ المَلائِکَةُ أَلاّ تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ؛[6]
به یقین کسانی که گفتند: پروردگار ما خداوند یگانه است، سپس استقامت کردند، فرشتگان بر آنان نازل می‌شوند که: نترسید و غمگین مباشید، و بشارت باد بر شما به آن بهشتی که به شما وعده داده شده است.
هر موجود مادی، دو وجهه دارد؛ جهت فعلیت و ثَبات او؛ یعنی صورت فعلیه‌ی که عارض بر او که حافظ اوست و دیگری جهت قوّه و لیاقت ترقی و از این صورت به صورت دیگر آمدن و رسیدن به کمال ثانوی، بعد از کمال اوّل را حرکت نامند. گندم، وجودی دارد فعلی که همان صورت دانه‌ی گندم است که ارزشش این است که می‌شود آن را آسیاب کرده، نان پخت و علاوه بر این، قوّه و لیاقتی هم دارد که زیر خاک پنهان شود و از آن بوته‌ای روییده و گندم بدهد. البته رسیدن به کمال ثانوی، محتاج فعالیت، تکاپو و حرکت است، والاّ اگر در جای خود بماند، به کمال، نایل نخواهد شد و هر چه استقامت این موجود در این راه زیادتر باشد، ارزشش بیشتر می‌شود.
اصولاً ارزش هر چیزی به استقامت و بردباری و ثبات و دوام آن است. آهن، ارزش دارد، چون ثبات دارد. سنگ سیاه و سنگ مرمر و طلا چون استقامت و استحکام دارند، ارزش دارند. چون اجزای آن‌ها به سرعت به دور هم می‌چرخند، قیمت دارند. ازاین‌رو، ممکن است طلا، قرن‌ها زیر خاک بماند، ولی به مجرد این‌که آن را از زیر خاک بیرون بیاورند و صیقل بدهند، صورت اوّل را به خود می‌گیرد، بر خلاف آهن. ارزش انسان‌ها هم به اندازه‌ی فعالیت و استقامت آن‌هاست. خدا انسان را طوری آفریده که لیاقت هرگونه ترقی را دارد، ولی اگر لیاقت و قوّه‌ی خود را به کار بیندازد. لیاقت انسان است که او را به این درجه از ترقی مادی رسانیده که در هوا پرواز کند و در اعماق اقیانوس‌های عظیم حرکت نماید. لیاقت اوست که توانسته این همه اختراع انجام دهد. البته گروهی این قوّه را به کار بستند و ترقی کردند و عده‌ای دیگر هم در کنج ذلت خزیده و عقب ماندند. در امور معنوی نیز همین‌گونه است؛ هر اندازه جدّیت انسان بیشتر باشد، بیشتر به کمال می‌رسد.


سلمان فارسی؛ نمونه‌ی انسان حق‌جو


انسان می‌تواند «سلمان فارسی» شود که درباره‌اش گفته شود: «سلمان از ما اهل‌بیت است»[7] و می‌تواند «ابوجهل» شود. قاضی «نورالله شوشتری» می‌گوید: سلمان فارسی از ابتدای جوانی در طلب دین حق، می‌کوشید و نزد علمای ادیان از یهود و نصاری تردد می‌کرد و در شدایدی که از این راه به او می‌رسید، استقامت و صبر می‌کرد تا در این راه زیاده از ده خواجه او را فروختند و عاقبت نوبت به خواجه‌ی کائنات رسید. پیامبر اکرم(ص) او را از قوم یهود خرید و کار او به جایی رسید که درباره‌اش فرمود: «السّلمان منّا اهل البیت» و در سلک اهل بیت عصمت و نبوت قرار گرفت. «و لنعم ما قیل: کانت مودة سلمان له نسباً و لم یکن بین نوح و ابنه رحماً».[8]
«منصور بن بزرج» روایت می‌کند که به امام صادق(ع) عرض کردم: ای مولای من! از شما بسیار ذکر سلمان فارسی را می‌شنوم، سبب چیست؟ فرمود: نگو سلمانِ فارسی، بگو سلمانِ محمدی. علت آن سه چیز است: اول، اختیار نمودن هوای امیرالمؤمنین(ع) بر هوای نفس خود؛ دوم، دوست داشتن فقرا و اختیار داشتن ایشان بر صاحبان ثروت از سوی او؛ سوم، محبت او به علم و علما.
سلمان بنده‌ای شایسته، پاک‌آیین، موحّد و مسلمان بود و هرگز از مشرکان نبود![9]
حضرت امام محمد باقر(ع) فرمود: جماعتی از صحابه با هم نشسته بودند و نَسَب خود را ذکر می‌نمودند و به آن افتخار می‌کردند. پس «عمر» از سلمان پرسید: ای سلمان! اصل و نسب تو چیست؟ گفت:
من سلمان پسر عبدالله هستم. گمراه بودم، خداوند به وسیله‌ی پیغمر اکرم مرا هدایت کرد. فقیر بودم، به وسیله‌ی آن حضرت مرا غنی کرد، بَرده بودم، به وسیله‌ی آن حضرت مرا آزاد نمود. این است حَسب و نَسب من.[10]
رسول خدا(ص) در فضیلت او فرمود:
سلمان بحر لا ینزح و کَنْز لا ینفد سَلمان منّا اهل البیت یمنح الحکمه و یؤطی البرهان.[11]
و حضرت امیرالمؤمنین(ع) او را مثل لقمان حکیم و حضرت صادق(ع) او را بهتر از لقمان دانسته و حضرت باقر(ع) او را از متوسمین شمرده است. از روایات معلوم می‌شود که سلمان اسم اعظم را می‌دانسته است و چنانچه از برای ایمان، ده درجه است و او در درجه‌ی دهم بوده و عالم به غیب بوده و از تحفه‌های بهشت در دنیا میل فرموده و بهشت، مشتاق و عاشق او بوده و خدا و رسول او را دوست می‌داشته و حق تعالی حضرت رسول را امر کرده به محبت چهار نفر، که سلمان، یکی از آن‌هاست و جبرئیل از جانب پروردگار به واسطه‌ی پیامبر به او سلام می‌رسانده و شب‌ها با نبیّ اکرم، مجلس خلوتی داشته و ایشان او را تعلیم می‌کرده به علومی که غیر او قابلیت تحمل آن را نداشته و رسید به مرتبه‌ای که حضرت صادق(ع) فرمود:
سلمان درک کرد علم اوّل و آخِر را و او دریایی است که هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او از ما اهل بیت است.[12]
روزی «ابوذر» بر سلمان، وارد شد در حالتی که دیگی روی آتش گذاشته بود. ساعتی با هم نشستند و حدیث می‌کردند. ناگاه دیگ از روی سه پایه غلتید و سرنگون شد و قطره‌ای از آن نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت. بار دیگر هم تکرار شد، اما قطره‌ای از آن نریخت. ابوذر وحشت زده از نزد سلمان بیرون رفت و در حالت تفکر بود که حضرت علی(ع) را ملاقات و حکایت را نقل کرد. آن حضرت فرمود: ای ابوذر! اگر خبر دهد سلمان تو را به آنچه می‌داند، هر آینه خواهی گفت: «رَحِمَ اللهُ قاتِل سَلمان؛ خدا قاتل سلمان را رحمت کند!» ای ابوذر! سلمان، باب الله است در زمین، و هر که به او معرفت داشته باشد، مؤمن است و منکر او کافر. و سلمان از ما اهل بیت است.[13]
هنگامی که سلمان در مدائن وفات کرد، حضرت امیر در همان شب با طیّ الارض بر جنازه‌ی او حاضر شد و او را غسل داده و کفن کرد و نماز خواند. وقتی بر سر جنازه‌اش حاضر شد، ردا از صورت او برداشت. سلمان به صورت آن جناب تبسمی کرد، حضرت فرمود:
خوشا به حال تو ای اباعبدالله! که به ملاقات رسول خدا(ص) می‌روی. هنگامی‌که رسول خدا(ص) را ملاقات کردی به ایشان بگو که چه مصیبت‌ها از قومت بر برادرت ـ علی(ع) ـ رفته است.[14]


خودآزمایی


1- چرا «حَجّاج بن یوسف» دستور قتل «سعید بن جبیر» را صادر کرد؟
2- اصولاً ارزش هر چیزی به چیست؟

 

پی نوشت ها


[1]. «الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللهِ أَلا بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ» (رعد، آیه‌ی 28).
[2]. «وَالعَصْرِ * إِنَّ الإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلاّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ» (عصر، آیات 1 ـ 3).
[3]. «فَأَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ إِنَّ اللهَ واسِعٌ عَلِیمٌ» (بقره، آیه‌ی 115).
[4]. «مِنْها خَلَقْناکُمْ وَفِیها نُعِیدُکُمْ وَمِنْها نُخْرِجُکُمْ تارَةً أُخْری» (طه، آیه‌ی 55).
[5]. محمد جواد مغنیه، الشیعه و الحاکمون، ص 96 ـ 97.
[6]. فصلت، آیه‌ی 30.
[7]. «السَّلمان منّا اهل البیت» (مجلسی، بحارالانوار، ج 108، ص 286).
[8]. سید علی بروجردی، طرائف المقال، ج2، ص598.
[9]. «إِنَّ سَلمانَ کانَ عَبْداً صالِحاً حَنِیفاً مُسْلِماً وَ ما کان مِنَ المُشرِکینَ» (مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص327).
[10]. «فقال سلمان: أنا سَلمانُ بن عَبْدالله کُنتُ ضالاًّ فَهَدانی الله بِمُحَمَّد، وَ کُنتُ عائِلاً فَاغنانی اللهُ بِمُحَمّد، وَ کُنتُ مَملُوکاً فَاعتقنی الله بِمُحَمّد، فَهذا نَسَبِی و حَسَبی» (همان، ص382).
[11]. «سلمان، دریایی است ناپیدا، کرانه و گنجی است پایان‌ناپذیر، سلمان از ما اهل بیت است؛ علم و حکمت می‌بخشد و برهان و دلیل قاطع می‌گوید» (سید حسین بروجردی، جامع احادیث الشّیعه، ج14، ص75).
[12]. «أدرک سَلمانُ العِلمَ الأوّلَ وَ العِلْمَ الآخِرَ وَ هُوَ بَحْر لا ینزُحَ، و هُوَ مِنّا أهلَ البَیت» (مجلسی، بحارالانوار، ج22، ص373).
[13]. همان، ص374.
[14]. «مَرحباً یا اَباعبدالله! اِذا لقیتَ رَسولَ الله(ص) فَقُل لَه: ما مَرّ علی اَخیک مِن قَومک» (همان، ص373).

دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت

آیت الله ابراهیم امینی
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر: